لحظه دیدار نزدیک است
من در اندیشه آنم،
با کدامین سخن آغاز کنم من سخنم
شیشه عشق بلورین در سینه
سخت می کوبد بربدنم
روح من در خود نیست
رفته در عالم او
بدنم تاب ندارد
پایم از شوق به لرز آمده است
به همانند بیدی
که از آمدن باد به رقص آمده است
دستهایم به خود می پیچند
چون غنچه نیلوفر ناز
و زبانم می خواند
لحظه دیدار نزدیک است.
برگرفته از وبلاگ:
خانه ی دوست اینجاست
نویسنده : آرام » ساعت 5:53 عصر روز یکشنبه 90 بهمن 2

از ازدحام این همه آدم دلم گرفت
دلبسته ام نبودی و کم کم دلم گرفت
از روز اول خلقت به یک نگاه
دیوانه تو گشتم و از غم دلم گرفت
پروانه شدی پر و بالم به باد رفت
در حسرت نگاه تو بودم دلم گرفت
در حسرت نگاه تو در برزخ خودم
یک سیب هم نچیدم و ماندم دلم گرفت
من خودم مقصر این ماجرا نبودم
از این همه لجاجت تو دلم گرفت
نویسنده : آرام » ساعت 6:29 عصر روز سه شنبه 90 دی 13

ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من اندُه خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

نویسنده : آرام » ساعت 6:5 عصر روز جمعه 90 آذر 25
